دلنویسه ای از کیوان لاجوردی

دلنویسه ای از کیوان لاجوردی

باز روزهای خرداد در راه است و من با نسیم سحرگاه که از خواب بر میخیزم هنوز نسیم سحرگاهان اولین بهار دبستانم را به یاد می آورم که چگونه با خنده ای زیبا  از روی پل رود رد میشدم و به خانه می آمدم عجب روزگار شیرینی بود نه اینترنت بود نه ماهواره به آن صورت دهه ما دهه شصت بود هنوز روزگار ما روزگار مادرم در باغ ریحان میچیند بود روزگار سهراب بود نان بود پنیر بود وای که نان و پنیر خوردن به همراه ریحان چه حالی داشت خدایا دلم برای آن روزگاران تنگ شده است این روزها به این جملاتم میخندند روزگار ما روزگار بتمن نبود روزگار النگ و دولنگ بود روزگار قصه های مجید بود خدایا امروز چقدر دلم گرفته است فقط خدا من را میفهمد و بس.........((دلنویسه ای از کیوان لاجوردی))



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







برچسب‌ها:
[ 8 / 2 / 1392برچسب:کیوان, ] [ 9 بعد از ظهر ] [ كيوان ]
[ ]